روزها و شب هایی که دلتنگ میشوم و بغض سنگینی در گلویم می نشیند و ناگزیر به خلوت تنهایی ام پناه می برم تنها چیزی که در آن لحظات مسکن روحم میشود باران است . انگار درست در لحظات دلتنگی ام از راه میرسد و با قطرات زلالش همه ی دلتنگی هایم را می شوید و با ترانه ای که برایم نجوا می کند آرامشی ژرف را نصیبم می کند .
میدانم که خودت خوب می دانی برای من که اهل شمالم همنشینی با باران به همین دلتنگی ها خلاصه نمی شود ...
اما بگذار اعتراف کنم که مدتی است که باز دلتنگم ؛ دلتنگی ام اما این بار مثل هیچ کدام از دفعات قبل نیست .
دلتنگ خودش هستم ، دلتنگ باران .